معنی وفا کردن به عهد

لغت نامه دهخدا

وفا کردن

وفا کردن. [وَ ک َ دَ] (مص مرکب) به جا آوردن وعده و عهد و اجرای شرائط دوستی و محبت. ابراز وفا:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
حافظ.
|| کفایت کردن. بسنده بودن: و نیز تواند بود که یک نفس به انشاد بیتی تمام وفا نکند. (المعجم چ دانشگاه ص 27 از فرهنگ فارسی معین). || وافی شدن. به حد کافی رسیدن: بدان وقت که آب نیل وفا کند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 58).


عهد کردن

عهد کردن. [ع َ ک َ دَ] (مص مرکب) ضمانت کردن و شرط نمودن. (ناظم الاطباء). شرط کردن. || وعده دادن. وعده کردن. تعاهد. معاهده کردن. پیمان بستن: اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم که تو مرا باشی و من تو را. (تاریخ بیهقی ص 697). میان او و امیرمحمود دوستی محکم شد و عهد کردند. (تاریخ بیهقی ص 682). ولایت بلخ و هراه امیر محمود را باشد و بر این عهد کردند و کار استوار کردند. (تاریخ بیهقی ص 656).
گویی که سال و ماه بهم عهد کرده اند
آن بیقرار زلف و دل بیقرار من.
مسعودسعد.
کردی نخست با ما عهدی چنانکه دانی
ماند بدانکه بر سر آن عهد خودنمانی.
خاقانی.
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان.
مولوی.
عهد کردم که از این پس خطبه نخوانم. (گلستان).
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد.
سعدی.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد میکنم که نگویم دگر سخن.
سعدی.
کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق
بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس.
صائب (از آنندراج).
|| بر عهده گرفتن. پذیرفتن:
کنون عهد کردم من ای نامدار
که باشم پرستار و تو شهریار.
فردوسی.
عهد کن ار عهد تو رابشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی.
ناصرخسرو.
- عهد و پیمان کردن، معاهده کردن. پیمان بستن. تعاهد. وعده کردن:
همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش.
ناصرخسرو.
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نَبْوَدَم کاری گزین.
مولوی.


وفا

وفا. [وَ] (از ع، اِمص) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن. (غیاث اللغات). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت. (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. (ناظم الاطباء). || پیمان. عهد. دوستی. صمیمیت. مقابل جفا:
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی.
فردوسی.
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم.
ناصرخسرو.
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.
مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین).
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.
سعدی.
- وفااندیش، وفااندیشنده. که درباره ٔ وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند:
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت.
مولوی.
- وفابیگانه، ازوفابیگانه. آنکه از حلیه ٔ وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. (آنندراج).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام. (ناظم الاطباء).
- وفاپرورد، پرورده ٔ وفای کسی. وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
- وفاپیوست، باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. (ناظم الاطباء).
- وفا جستن، وفا طلب کردن. وفا خواستن:
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال.
ناصرخسرو.
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن.
سعدی.
- وفاجوی، وفاجوینده. وفاطلب کننده:
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
- وفا خواستن، وفا طلب کردن:
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان ّ الربح و الخسران فی التّجر.
حافظ.
- وفاخواه، نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس. (ناظم الاطباء).
- وفادار، صاحب وفا. وفی:
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.
منوچهری.
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.
سعدی.
- وفاداری، صاحب وفابودن. وفادار بودن. دوستی و صداقت و راستی و نمک به حلالی. (ناظم الاطباء).
- وفا داشتن، صاحب وفا بودن:
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام.
فردوسی.
|| انجام یابندگی. وفاء. رجوع به وفاء شود.
- وفا شدن، به جا آورده شدن. عملی شدن. انجام پذیرفتن:
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی.
هرچه داری طمع وفاشده باد
از ملک لااله الاهو.
سوزنی.
- چشم وفا داشتن،انتظار وفا داشتن:
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ
زآنکه هرگز دو بار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ.
جامی.
- وفا کردن، به سر بردن عهد و پیمان و به جا آوردن چیزی که تعهد کرده باشد. (ناظم الاطباء):
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 404).
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون.
فرخی.
- || ادا کردن دین و وام و جز آن. (ناظم الاطباء).
- وفاسرشت، وفادار. که دارای طبیعت و سرشت وفاداری است:
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه ٔ او درِ بهشت است.
نظامی.
- وفاسگال، وفااندیش.
- وفا شکستن، پیمان شکستن. عهد شکستن:
دست و ساعد گرفته دونان را
بگذری بازوی وفاشکنی.
خاقانی.
- وفاگر، وفادار:
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانیدم از در.
(ویس و رامین).
- وفاگستر، باوفا. رجوع به این مدخل شود.
- وفا نمودن، وفا کردن:
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او.
منوچهری.
- وفای عهد، به سر بردن عهد و پیمان: به روی خوب و خلق خوش و...علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است. (المعجم چ دانشگاه ص 11 از فرهنگ فارسی معین).
- اندک وفا، که وفای کم و اندک دارد:
زهی اندک وفاو سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.
سعدی.
- باوفا، با صدق و صفا و نمک به حلال و درستکار و درست قول و درست پیمان و ثابت در دوستی. ضد بی وفا. (ناظم الاطباء).
- بی وفا، بی صدق و صفا و نمک به حرام و نادرست در پیمان. ضد باوفا. (ناظم الاطباء):
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
سعدی.
- سست وفا، سست عهد:
آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش بخت من است.
سعدی.
- سست وفایی، سست عهدی:
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرط است
که به جای آوری و سست وفائی نکنی.
سعدی.

فرهنگ فارسی هوشیار

وفا کردن

توختن (مصدر) بجا آوردن وعده و عهد واجرای شرایط دوستی و محبت: ((وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریق ما کافری است رنجیدن. )) (حافظ)، کفایت کردن بسنده بودن: ((و نیز تواند بود که یک نفس به انشا ء بیتی تمام وفا نکند. . . ))


وفا

‎ (مصدر) بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر، انجام پذیرفتن، (اسم) بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر، انجام یابندگی. -5 دونستی صمیمیت مقابل جفا: ((ای دل چه اندیشیده ای در غدرآن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ک)) (دیوان کبیر) -6 پیمان عهد. یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان: ((بروی خوب و خلق خوش و. . . علو همت و درستی وعد و وفای عهد. . . ممتاز گردانیده است. ))


عهد کردن

پتیستادن پیمان کردن (مصدر) پیمان کردن شرط کردن.


پر وفا

(صفت) صاحب حسن عهد بسیار دارای وفا.


وفا کننده به عهد

توختار

فارسی به عربی

وفا کردن

التزم به، أداءُ


عهد کردن

اشغل، وعد

فرهنگ عمید

وفا

به‌جا آوردن عهد و پیمان، نگهداری عهد‌و‌پیمان، پایداری در دوستی،

فرهنگ معین

وفا

(وَ) [ع. وفاء] (مص ل.) به جا آوردن عهد و پیمان و پایداری در دوستی.

فارسی به آلمانی

عهد کردن

Geloben, Gelübde (n), Schwur (m)

معادل ابجد

وفا کردن به عهد

447

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری